لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصارَ

تیرآتش بر گلوی خیمه ها فرو رفت، خون زبانه کشید، گهواره لرزید، سرباز شش ماه آخرین سلاحش را رها کرد، حنجره حسین آتش گرفت.. .

آب ، آب از سرش گذشته بود !
وَآتش ،
با دندانهایی زرد ،،،
می خندید !
زیر بارِ شرم و شعله،
قامتِ سرخ خیمه ها خم شده بود،
از رگِ مظلومیت ،
خون بیرون می جهید ،
و َعدالت را حنجره ای کوچک،
با لهجه ا ی خونین ،
تکلّم می کرد ....
ظلم بی آب و آفتاب جوانه می زد ...
زنی زمان را با زبان نگه می داشت ،
صدایش در کوهِ تاریخ منعکس می شد
وَ« ایثار» ، در پیشگاهِ دستهایی افتاده ،
زانو زده بود ،
دشت ،بسترِ سرهای پر از اندیشه بود ....
وَ زندگی میان سرها،
سرگردان...
دختری گریه هایش را با آب در میان می گذاشت ،
قطره های شرم....
بر پیشانیِ آب می نشست ...
و زندگی دامن کشان ،
از دیدگان مرگ، بی تفاوت،
عبور می کرد ......

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
نویسندگان

یا صاحب الزمان؛

برایت یک شعر روشن کرده ام

که تا آمدنت خاموش نخواهد شد..

 
 

 

امام زمان (عج)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

(1)

تب چشمهایم
با دستمال گریه هم
پایین نیامد
قرص ماه صورتت را
نزدیک تر کن
آرام خواهم گرفت ....
(2)

من اینجا
در هوایی که « تو » ندارد
نفس تلف می کنم ...
زمان را
در خاکِ نشسته روی ساعت هایی که نیامدی
دفن می کنم
تو خارج از این ثانیه ها
باز خواهی گشت....!

(3)

چقدر دلم می گیرد
وقتی دفترِ لب های تو بسته است
وَ برای سرودنم
عاطفه ات را ورق نمی زنی...
سازِ قلمت را بردار !
نت به نت
آشفتنم را بنواز....

(4)
دست شعرهای مرا باز بگذار
برای از تو گفتن
ابزار می خواهم
هزار واژه اینجا
برای یک جمله به تو
صف بسته اند
و یک نگاه از تو کافیست
تا به زانو درآورم
هجاهای کوتاه و بلند وکشیده ام را...

(5)

یک پلّه مانده به «تو»
مارِ چشمت
نیشم می زند
پلّه پلّه پرت می شوم
از مسیر عاشقی
امّا دوباره بالا می روم
دوباره عاشق می شوم ...!
(6)

غزل در ادامه ی تو سپید می شود...
سیاه هم که می گویم ،
باز سپید می شود
آزادانه در سپیدم بچرخ ...
قافیه ها جای خودرا به تو داده اند
وزن احساسم که تکان نمی خورد... بچرخ!
در لباس های سپید من
چقدر زیبا می شوی ،
بچرخ....!

(7)
برایت یک شعر روشن کرده ام
که تا آمدنت
خاموش نخواهد شد ...

 (8)

وقتی که عمر
پیچک وار
از دیوار زندگی ات بالا می رفت
دست من کوتاه بود و
سهم آسمان در گرفتنت ،بلند...
حالا هر شب که می شود
تنهاییِ تلخی
می پیچد دور تنم
وَ گریه عاجزانه می افتد
به دست و پای چشم من ...

(9)
بیهوده این گوش من
زنگ می زند .
کسی تو را برای آمدن
کوک نکرده است ...

 (10)
این چشم ها که با گریه گره خورده اند
به دستِ آمدنِ تو فقط باز می شوند
بیا که چشمهای خسته ام را
به پنجره ی آمدنت دخیل بسته ام...

 (11)

چشمهایم را می بندم

عطرِ تنت را

در شیشه ی ذهنم می ریزم ...

(12)

چه کسی می گوید

با یک گُل

بهار نمی شود

تو آمده ای

وَبهار

در تمام جان ِ من گُل کرده است ...

(13)

بند بر پای احساسم بسته اند
نمی دانند
من تا ابد
پایبند توأم...
(14)
وقتی که دست قلم
دانه دانه
نام تو را می پاشد
یک دسته کبوتر سپید
در بام دفترم
پرواز می کند ...

 (15)
«
حق» های کاغذی ام را
-تاریخ
در جیب هایی تاریک
مچاله کرده و من
سالهاست
در سنگر شعر
پناه گرفته ام ...
(16)

دستهایم کوتاه اما
پاهای تازه ای در من
به راه افتاده است ....

(17)

هوا دلگیر و بادها
خاموش کرده اند
شعله ی «ماه» را ...
باید ستاره ای روشن کنم !

(18)

پیراهنِ پندارم را زندگی
پاره کرده است...
وقتی تمام بادها
خیاط می شوند
«عریانی» به تنم تنگ و
نخ نما می شوند
باورهایم...
(19)

ماهیِ لغزنده ی زیبای من !
برایت دریا می شوم ،
بازگرد !
...
دریا همیشه از نبودنت
دلشوره دارد !

(20)
در چشمِ من
- این آرامگاهِ ابری
باران های زیادی مُرده اند ...
برای تسلّی که آمدی
شاخه ای بوسه
آرام
بر سنگِ گونه ام بگُذار ...
(21)
از لابه لای سیمِ واژه ها

صدایم کن !

گوش هایم پُر از صدای زنگهای نخورده است ....
(22)
از سیاه چالِ چشمت
به چاهِ چانه ات
فرو رفته ام
ببین چگونه از چاله به چاه
افتاده ا م ....
(23)

تو گناهی ساده هستی
وَ من
معصومانه به تو مُرتکبم ....
(24)

با چتر
به خواندنم بیا
حرفهای من همه بارا نی اند
(25)
امروز که از جاده می گذشتم
راهزنِ «مرگ» را دیدم
در معبر لحظه ها
ایستاده بود و باز
راه «زندگی» ام را
بندآورده بود ...
(26)

ساعت ساز!
اجزای ساعتم را
جمع کن ...
لحظه های مرده را
تعمیر، نمی توان کرد ...!

(27)
ابرهایِ آبستنِ« گفتنم »
در موعدی معلوم
کودکانِ خیس حرف ها را
به دنیا می آورند
شرشر صداهای من در گودگاهِ گلو
مرداب را متولّد نخواهد کرد ...
ناودانی از تنفّس برای من بس است
تا قطره قطره رها کنم
فرزندانِ نورسیده ی اندیشه را
دست هایت را برندار
من با دهان بسته نیز
با تو
سخن خواهم گفت....
(28)

تمام لب های من
برای سرودنت
کبوتر می شود
و دانه دانه حرفهایی که نگفته ای را
از نگاهت بر می چیند ....

(29)

دیر وقت است
بیا چشمی به خواب بزنیم
تنها خواب ،
خواب می کند
همه ی آن خوابهای شیرین را ....

(30)

قلب من

عاشقی کن

گناهش گردن من ...
(31)
بادها پیراهنم را پر کره اند
سَرم را ، هم !
باید پیراهن و پندارم را عوض کنم ...

(32)

بیراهه بود همه ی راه
وَ بهار تصویرِ آرامِ یک خواب بود که تعبیر می شد به خواب !
بی گناه سیزده زمستان را لرزیدم از گناه
پیراهنم پاره پاره از آبرو
اندیشه ام را باد پر کرده بود
و فکر مرا به گناه می انداخت !
...
رکوعم روحِ خسته ی تا خورده ای مفلوک
چادرم حجابی بود که کُلاه بر سرِ عریانی ام می گذاشت
هوای سجده ام نبود امّا
زندگی مرا با خود به سجده می برد
وَ بر خاستن ؛
میلِ همیشه کهنه ای بود که عاقبت
زمینگیرم کرد...

(33)
صدفِ چشم هایم را باز کنی
می بینی که آب ،
مرواریدِ سفیدی
برایت
آورده است ...

(34)
دخترکان گریه
با گیس های بافته
کوزه بر دوش
از سراشیبی گونه پایین می روند
خوب می دانند
چشمه ی این روستا
همیشه از آب جاریست ...
(35)
فصل شکوفه ها ست !
از چشمهای تارت
گَردِ گریه ها را بتکان
بهار رایگان پاک می کند
پرده های گِل آلودِ مژگانت را....
(36)

کنعان من !
اینک که سیل
تا چشمهای تو
بالا آمده است
به دین عشق من در آ
وَ در بلندای شانه ام پناه بگیر ....
(37)

نیمه شعبان که می شود
می تکانمت
سیب های بوسه زمین می افتد از
لب های تو
جمع می کنم
یک به یک
لبخندهای تو را
ایستاده ای و نمی دانی
چقدر جاذبه داری ...!
(38)

تاریخ
خیابانی را
به نام من خواهد زد
وَ سلسله های درد من
یک به یک
فرو خواهند ریخت

باور های سر بریده ام را
در گورستانِ سری سرد
دسته جمعی
دفن کردند

زبانم را در ملأ عام
از سقف دهان آویختند
از لب های دوخته
که خطّ قرمز من بود
گذشتند ...
آری تاریخ
خیابانی را
به نام زنی شهید خواهد زد
که کشتند یک به یک
کودکانِ اندیشه اش را.....
(39)

خالی ام از شعر امّا بی قرارِ گفتنم
دردِ نا معلومم و در مرز یک آشفتنم
مانده ام در این غریبی ، بی عبوری ، بی کسی
زخمهای تازه ای می ریزد از پیراهنم
سرد و ساکت ، مثل یک دیوانه تنها مانده ام
وحشتِ وا ماندن از خود پیله کرده بر تنم
خسته ام من ، طفل صبرم بیقراری می کند
بسته ام بار سفر در امتدادِ رفتنم
گر چه بیداری کنون بازار کم دارد ولی
خوب می دانم که من هم در مسیرِ خفتنم
گریه هایم ته کشید و خواستم حرفی زنم
لکنتی پیچیده شد بر دست و پای گفتنم...


(40)
پنجره ها را باد
به آغوش هم می کشد
انگار رفته ای
و اشک ها
بیهوده در هاون ماندنت می کوبند ...
(41)
در و پنجره ی تاریخ را به هم می کوبم !
...
من پای همین پنجره ها پیر شدم .
پای همین بسته ماندن ها...
آنقدر بر دهانم زده اند
حرفهایم همه کبود شدند
و چقدر حرفهایی که نگفته ام درد می کند...
من کوچک مانده ام
وَ برای بزرگ شدنم
هیچ فصلی پا پیش نمی گذارد ...
(42)
پرستوی من
همیشه برایت بهار می مانم
از من کوچ نکن...

(43)
دریا تو را از من گرفت ...
به ماهی ها گفته ام
برایم از دریا
سوغاتِ صدف بیاورند
شاید آخرین فریادهای عاشقانه ات
در گوش صدف ها مانده باشد....
(44)
بادهای سیاه !
بازکنید پنجره را
بوی سوخته ی عشق می آید از خانه ام
...رویای شیرینم انگار
ته گرفته است!


 

(45)
نگاه نکن
به رنگ خاکستری ام !
آتش از من شعله اش را می گیرد...
وَ عشق
دست های سردش را
روی اجاق قلب من
گرم می کند...
(46)


من طراوتِ نسلِ تازه ی یک «زن » می شوم
و غبارِ قطورِ زنانگی ام را می تکانم ،،،
من زنی دوباره می شوم
روسری خسته ام را تا شقیقه ها باز می گذارم
... هوا می آید
من زیبا شده ام
وَ خدا هم در من تازه می شود
گیسوانِ نمور و پنهانم هوایی می خورد
آنقدَر پاک شده ام که بی وضو
در بی قبلگی مطلق نماز می برم
وَ دیگر نمازِ مرا چیزی باطل نمی کند .
من سبک می شوم
وَ تا هویتی دوباره دست و پا می زنم
(47)
هوا سرد است و
کابوس های تو دوباره می وزند...
خواب را می کشم
روی چشمهای لرزانم
می ترسم تب کنند
رویاهای بارانی ام ....

(48)
مرهم من !
دستمالِ دستهایت را
دور زخمهایم بپیچ !
خونِ زیادی از عشقمان رفته است ....
(49)
دیر وقت است
بیا چشمی به خواب بزنیم
تنها خواب
خواب می کند
همه ی آن خوابهای شیرین را ....
(50)
زیر زخمهای کبودم
زبانی ست سرخ
که با لهجه ی رایج درد سخن می گوید....
به لکنت نمی افتد
هر چند آزادی را جوهر تمام کرده است...
زبان من
در زندان هایی که حصارش به بلندای نگفتن است
حبس خود را کشیده است ...
می دانم
دهان که باز کنم
زخم های کهنه هم
سر باز می کنند
و بادها ناگزیر
سرِ سبز مرا
در شوره زارهای گمنام
دفن خواهند کرد...
(51)

پروانه ها که قربانیِ هر شمع و نا شمع شوند
اینجا
مگس ها آشیانه خواهند کرد ....
(52)
قلم
دستهای مرا گرفته است
بلندم می کند
من ولی
روی پای حرفهایم
نمی توانم بایستم...

(53)
از تمامِ چراغهای قرمز عبور کن !
اینجا رنگها به هم ریخته اند
اینجا سبز یعنی توقف !
اینجا همه ی خیابان ها دود کرده اند و
مثل همیشه
سیاهی بالاترین رنگ است ....
(54)

زبان که به لکنت افتاد
حرفها
قطره قطره
از چشمهایم روان شد
یک خط گریه کافی بود
تا بنویسم
خداحافظی ات را جوهر تمام کرده ام ...

(55)
این دست های توست
یا دست های باد...؟!
که باز می کند
گره ی روسری ام را...
نکند در یک کاسه است
دست های باد و دست های تو...
(56)

سکوت
این هماغوشی لب ها را
بر هم نزن
بی فایده است
حرف ها
از گوشه ی چشمهایت
بیرون زده است ...
(57)

من این «شعر»ها را
در انجمن ها
«سپید» نکرده ام
این ها محصولِ
آسیابِ تنهایی من است ....
(58)
با دستمالِ گریه
برق می اندازم
به چشمهایی که از دوری ات
مات و کِدر شده بود ...

(59)
تو را که طمع کردم
باد تا مرزِ ویرانی ام وزید
درّه درّه از خویشتنم
پرت شدم
سرِ عقل من امّا به سنگی بر نخورد
از طنابِ سقوط آویزان بود روح و تنم ...
وَ من بیهوده
سرابِ پیوند تو را
بیابان بیابان می دویدم ...
(60)
چقدر هوا سرد می شود
وقتی زمستانِ رفتنت می رسد
وَ گلبرگ های برف
گل می کند
بر موهای پریشانی ام ...
تو از عریانیِ کدام شاخه آویزانی
کدام فصل تو را می کِشد ،
پایِ پنجره ی تنهایی ام ...؟!
(61)

در تقاطعِ بادها بود که عاشق شدیم
در زمستانِ رنگها
آنجا که خیابانش به چشمهای تو می رسید
وَ نگاهی گرم از حاشیه ی روسری ام می خزید...
زمان در امتدادِ دستهای تو می گذشت
وَ جنونِ کفشهای من
خیابان را پاره کرده بود
تو رفته بودی
وَ من از کوچه های بی بازگشت تو آویزان بودم...
(62)

اینجا اتاق من است ...
پنجره هایش رو به نیامدنِ تو باز می شود
وَ پرده هایش را باد
از غبارِ خاطراتت می تکاند...
تو رفته ای
وَحالِ تمام خاطره ها ابریست ...
درشبِ چشمهایم
ستاره ستاره درد
چشمک می زند
دیر رسیده اند مردم ،
اشکِ زیادی از من رفته است...

(63)
هوای تو که به سرم می زند
حوّا می شوم
پر از تسخیر تو ...
این میوه ها که جواب نمی دهند !

راه فریب تو بسته است،،،
انگار آدم نشده ای هنوز...!

(64)

با چشمهای روشنم
چراغانی کرده ام کوچه را
نمی آیی ...
باران می زند ،
خاموش می شوند
یک به یک
چراغها.......

 (65)
به خوابم بیا
وَ مراقبِ خواب هایم باش !
تو که می روی
من که می خوابم
کابوس هایم بیدار می شوند....
(66)

مرا نگاه کن !
من،
در ابتدای احساس تو ایستاده ام...
پای مرا به شعرهایت باز کن!
پراکنده کن
عطر موهای مرا در واژه ها...
روزهاست انگار
از چشمِ قلمت افتاده ام ..

(67)
آب ، آب از سرش گذشته بود !
وَآتش
با دندانهایی زرد ،،،
می خندید !
زیر بارِ شرم و شعله
قامتِ سرخ خیمه ها خم شده بود
از رگِ مظلومیت
خون بیرون می جهید
و َعدالت را حنجره ای کوچک
با لهجه ا ی خونین
تکلّم می کرد
ظلم بی آب و آفتاب جوانه می زد ...
زنی زمان را با زبان نگه می داشت
صدایش در کوهِ تاریخ منعکس می شد
وَ« ایثار» ، در پیشگاهِ دستهایی افتاده
زانو زده بود
دشت ،بسترِ سرهای پر از اندیشه بود ....
وَ زندگی میان سرها
سرگردان...
دختری گریه هایش را با آب در میان می گذاشت
قطره های شرم
بر پیشانیِ آب می نشست
و زندگی دامن کشان
از دیدگان مرگ، بی تفاوت،
عبور می کرد ......
(68)

آه ای آب ...
آبی نمای رنگ رنگ...!
هزاران رنگ در تو نقش بسته است
ظلم با تو آغاز شده است
وَ نطفه ی درد را تو بسته ای !
اشک
همان « تو» است
که کربلای گونه را تر میکند؟!
جرعه ای که می نوشمت
طراوتم
تَرَک بر می دارد ....
قطره قطره از چشمها
بالا می آورم تو را
آه ای آب
آبی نمای رنگ رنگ ...
(69)

تیرِ آتش
بر گلوی خیمه ها
فرو رفت
خون زبانه کشید
گهواره لرزید
سرباز شش ماهه
آخرین سلاحش را
رها کرد
حنجره اش آتش گرفت ...
(70)

کنار خیمه و صحرای پر درد
رقیه حرف خود را بغض می کرد
تمام گریه اش در آب گم شد
همان آبِ هزاران رنگِ نامرد
(71)
برای ایستادنِ من
هزاران زن
زمین خوردند
وَ هزاران زبان
زنده به گور شدند
در گورِ دهان ...

(72)
اگر مرهم شوی
سراسر زخم می شوم
در پناهِ دستهای تو ...

(73)
مرگ در من راه می رود
من فرو ریخته ام
وَ این لحظه ها بیهوده در من
لم داده اند
صدای تنهایی ام نزدیک ترمی شود
و کاری از دستِ گریه های تو بر نمی آید
چشمهایت را بردار
تا آسوده چشم بر هم بگذارم...

(74)

همیشه دیر می شود
وَ همیشه من از تو جا می مانم
مثلِ قطار رد می شوی
دستهایی که برای تکان دادن بالا آمده اند
برای شکستنِ شیشه ی رفتنت
سنگ می شوند ...

(75)

دانه دانه
امیدهایی که می کارم
زرد می شوند
وَ من بین ماندن و مردن
ماندن را ذره ذره
جان می کَنم...

(76)

در این قفس
هوا پس است و نفس
کم آورده ام
اینبار که از بهار آمدی
برایم هوا بیاور...

(77)

زنی چادرِ سیاهش را
دورِ گریه هایش می پیچید
کودکی از وحشتِ تنهایی
به آغوش های گمنام پناه می بُرد
تو رفته بودی
وَتمام کوچه بویِ قرآن می داد ....
اُجاق ِحجله روشن بود و همه
دورِ نبودنت جمع شده بودند ....

(78)

خطای چشم ،
نه!
خطای قلب بود .
او مرا دوست نداشت ...

 (79)
هوا سرد است و
آتشِ نگاهِ تو روشن ....
چایِ باران
در فنجانِ قهوه ای چشمم
دَم کشیده است...
نترس !
لب های شانه ات را نزدیک تر کن
دردهایم از دهن افتاده است ...

(80)

در کافه ی تنهایی ام
خاطراتت
دود می شود
حلقه حلقه
دورِ چشمم...

(81)
گریه، زبانِ دوم من است ...
گاه گاهی تکلّم می کنم
با لهجه ی بارانی ام !
لکنتِ بغض دارم و مردم
خالی می کنند نم نم
دور و برم را ...
حرفهای نم کشیده ام فقط
روی شانه های تو خشک می شود
مرا ببخش اگر
زبانم تند می شود گاهی ....
(82)

بمان....
بگذار ابرهای حادثه بگذرند !
بارانیِ صبوری ام را
نپوشیده ام هنوز...

(83)

یوسف من !
هزار زلیخا در من
به کمین نشسته است !
تا خونین شدنِ پیراهنت ،،،
برّه های احساسِ مرا
یک به یک
سر خواهند برید
بگو عشق را
از کدام چاه باید
بیرون کشید...؟

(84)
آنچنان رفته ای
که انگار مرده ام
مولای من !
مرده ها را هم
یاد می کنند گاهی
با گلی ، گریه ای ، آهی ...

(85)
در جنگلِ خیابانها
دود سبز شده است
وقتی اکسیژن
همان سکوت است
در ختانِ شهر
عمودی می میمیرند
ریه های گفتنم
کم کم از کار می افتد
بی آنکه فقط یک بار
فقط یک بار
عمیق تنفّس کرده باشم ....

(86)
اندیشه ام می زند و
واژه هایم می رقصند ...
قلم تک نوازی می کند ،
...وَ فقط لب های تو برایم کف می زنند !!!

(87)
بگذار شکوفه کنم
هرچند ریشه ام را بادها برده اند
و « رُستن» خواهشِِ ِ کورکورانه ایست که مُدام
دستِ مرا پیشِ روزگار دراز می کند...
(88)

خطِ زیبای موازی !
مفهومِ گناه با تو عوض می شود
ارتکابی چنین سرخ
عشق را هم دوُر می زند ...
تو گناهی ساده هستی
وَمن معصومانه به تو مرتکبم !
(89)

کودک ِبغض در پناهِ شانه ات
به بلوغ ِ گریه می رسد
برگرد....
(90)

سالهاست
در انفرادی خویش محبوسم
وَ صدایی به ملاقات سکوتم نمی آید
پندارهای نگفته ام
پشت حصار دندان ها ایستاده اند
و روزنی کافیست
تا در آغوش« گفتار» نفس تازه کنند ....
(91)

دمای حرفهایم
صفر درجه زیر سکوت است
پاهای برخاستنم
خواب رفته است
فصل، فصل جفت گیری خفتن و خاموشیست
وَ ازین هماغوشی
چه خفقانی زاده خواهد شد ...
آه ای نسل سوخته ی من !
به گرمای این آتش دل مبند
پاداش سوختن و ساختنت
در زمستانی ترین خواب ها چال خواهد شد ....

(92)
یلداهای زیادیست رفته ای
وَ شب های من همیشه
کارشان به یلدا می کشد
بی آنکه کسی دورِ هم جمع شود ....
(93)

زمستان است و
بادهای دوره گرد
به حراج گذاشته اند
آخرین برگهای مرا ...
آنقَدَر مرگ را زندگی کرده ام
که بوی کفن می دهد
پیراهنم ...
مردم به تماشای ریختنم آمده اند
وَ از سنگِ حضورم لگد کنان عبور می کنند ...
زندگی دامنش را از غبارِ« من »می تکاند
وَ عطرهای کافوری ام
دوامی ندارد ...
به قلّه ی زوال رسیده ام
مرگ دست های مرا بالا می بَرَد
وَآب از آبِ زندگی تکان نمی خورَد ...
شب زوزه کنان بردنم را به در و دیوارِ شهر می کوبد
وَ هیچ پنجره ای
برای ماندنم
باز نمی شود
فاتحه ام خوانده است ،،،
باید بروم....

(94)

تو را امشب
با آب چشم و
خاطراتی که خاک می خورَد
وَ دستهایی که عاشق است
می سازم...
باد می آید!
رؤیای سفالی ام
تََرَک می خورد ....

(95)

جعبه جعبه
میوه های گناه
بر دوشِ خسته ام لک زده است!
انگار اَشرفِ اشیاء شده ام ...
پُر از حجمِ تاریک ِ هیچ !
باورهای کاغذی ام تا می خوَرد
وَ من افقی قد می کشم ...

(96)
«
روسری» یی سیاه
در لیزی ِ باورم
به عقب ها سُر می خورد
وحشتی نیست
تارهای سُستِ زیبایی ام
سالهاست
از ریشه اش دور شده ست ...

(97)

عابرِ باران
با چترِ ابری رنگ ِ خود
دست هایش را -
در جیبِ چشمهای من
گرم می کند....

(98)

من شعر می پزم ،
دانه های گریه را پاک می کنم ،
گَرد می گیرم از خستگی ام....
هِی تو را جارو می زنم از زندگی ام
تو اما
سخت -
چسبیده ای به پُرزهای فرش ...
نمی رَوی ....
ظرفهای نَشُسته ی فکرم مانده هنوز!
لباس های تنهایی ام چِرک ....
سفره ی بی رنگِ تکرارمان پهن...
زمان در ما پیر می شود !
تو نمی رَوی ...
وَ تمامِ غذاهایمان
بی عشق
سِرو می شود...


 

 (99)
دکمه ی چشمها را
به پیراهنِ کوچه ها دوخته ام
تو از عریانی کدام لحظه ها می آیی ؟
این کوچه آیا برازنده ی آمدنت نیست.... ؟!
(100)

زمستان است و
چشم کوچه از انتظارت ، سپید ...
پرنده ی مهاجرم !
بگو با کدام برف
می نشینی
بر شاخسار تنهایی ام ؟!
دلواپس سرما نباش
اینجا از هیزم دل
آتشی
روشن
کرده ام ....

(101)

خاموش کن
چشم های روشنت را
برقِ چشم های تو که برود
شهر هم
به خوابی آرام
فرو می رود ...

(102)

هر شب
پشت پلک های من
خوابت می برد...
وَ من اینگونه تا صبح
با رؤیای تو
بیدار می مانم ...

(103)

بالشم را که می تکانم
گرد و خاک گریه بلند می شود
گوش بالش هم
از شنیدن گریه های من پر است
رها کرده اند مرا
«همه» ای که
هیچ کسم نبودند هرگز....

(104)
ماهی های اشک
برکه ی چشمهای تو را پر کرده اند
با تورِ شانه هایم
به ماهیگیری اشک هایت خواهم آمد...

(105)

شاخه هایم را بتکان
نه برگی مانده
نه آشیانه ی مرغی!
من در آستانه ی« قلم» شدنم....

(106)

خالی شده ام
هر چقدر بتِکانی ام
واژه ای از من نمی چکد
همه ی حرفها را چشمهایم زده اند ...
(107)

با قلم موی اشک
بر بومِ گونه
طرحِ گریه می کشم
رنگ خیس و خسته ام
خراب می کند
طرح زیبای ماندنت را ...
(108)
هزار قصّه هم
کودکی های مرا خواب نکرد
من از تمام رویاهای بافته و نبافته ام عبور کرده ام
پاهای رفتنت
کودکِ گریه های مرا تکان تکان می دهد
لالایی ِ تلخی ست
این بغض ها که خواب نمی شوند...

 (109)
صدای خام من
در کوره ی سکوت
آبدیده می شود
وَ قالب قالب
فریادهای سرخ بیرون خواهد آمد ....



(110)
تاریخِ زخمهای من
با شبِ رفتنِ تو همخوانی ندارد!
این جراحت ،
یادگارِ همان نگاهِ اول است ...
(111)
کبوتر من !
برای جلد شدنت
چند دانه شعر بریزم ؟!
تو که هنوز بر بام دیگرانی ...!