آب ، آب از سرش گذشته بود !
وَآتش ،
با دندانهایی زرد ،،،
می خندید !
زیر بارِ شرم و شعله،
قامتِ سرخ خیمه ها خم شده بود،
از رگِ مظلومیت ،
خون بیرون می جهید ،
و َعدالت را حنجره ای کوچک،
با لهجه ا ی خونین ،
تکلّم می کرد ....
ظلم بی آب و آفتاب جوانه می زد ...
زنی زمان را با زبان نگه می داشت ،
صدایش در کوهِ تاریخ منعکس می شد
وَ« ایثار» ، در پیشگاهِ دستهایی افتاده ،
زانو زده بود ،
دشت ،بسترِ سرهای پر از اندیشه بود ....
وَ زندگی میان سرها،
سرگردان...
دختری گریه هایش را با آب در میان می گذاشت ،
قطره های شرم....
بر پیشانیِ آب می نشست ...
و زندگی دامن کشان ،
از دیدگان مرگ، بی تفاوت،
عبور می کرد ......